The Endless River



سوم ابتدایی بودم که با بلاگفا شروع کردم. کنار دایی‌ام، با هم‌دیگه وبلاگ ساختیم. تحت تاثیر رمان شازده کوچولو که همون سال دایی‌ام برام خریده بود، و به پیشنهاد خودش، اسم وبلاگ رو یه چیزی شبیه به شازده کوچولو در سیاره انتخاب کرده بودم. به گمونم هیجان اولین وبلاگ رو داشتن و جایی که توش حرف بزنم (یه چیزی رو اعتراف بکنم، من از نه ماهگی به حرف اومدم. چون که حرف نزده زیاد داشتم و می‌ترسیدم عمرم برای گفتن همه‌اش کفاف نده) باعث شد که رمزش رو گم بکنم. ولی عاشق‌اش بودم و هستم، تا همیشه.

هر روز، بیش‌تر از روز قبل دارم می‌فهمم که تاییدطلبم. حرف داداش برام مهمه، حرف دایی برام مهمه. به یه زندگی کات دار فکر می‌کنم، زندگی‌ای که دو سمت‌اش کات خورده. سمت گذشته، و سمت آینده‌اش.
منظور من از کات خوردن سمت آینده اینه که برای من خیلی مهم شده حتما تا چند سال آینده اپلای بکنم و از ایران برم ( که به گمانم تا حد زیادی به همون تاییدطلبی برمی‌گرده، که خیلی از آدمای اطراف من از ایران رفتن پس من هم باید برم.) شاید اپلای کردن راه خوبی برای ادامه زندگی من باشه، ولی مسئله از جایی شروع می‌شه که اپلای کردن خودش یه ارزش می‌شه، بدون فکر کردن به این که اصلا برای چی این ور آبیم، و برای چی باید بریم اون ور آب. این ور آب چیا دارم اصلا؟ وطن یعنی چی؟ چشمم روی همه‌ی این‌ها بسته‌ است.
و البته چند وقته که این ور آب و اون ور آب معنایی نداره، چون که تمام کشور تا گلو زیر آبه

- من تازه ساعت دو، بعد از این که قرار گذاشتیم فهمیدم امشب چهارشنبه سوریه. از مامانم شنیدم.
- من هم تازه غروب فهمیدم.
- می‌دونی، چون برای ما یه روز عادیه امروز.
- لحظه سال نو چیه؟ یه لحظه مثل سایر لحظات.
- ما بهش معنا می‌دیم، یه بهونه است که دور هم جمع بشیم. یه بهونه دل گرمیه
- ما نمی دونستیم امروز چهارشنبه سوریه، چون مرد هر روزیم. چون روزها برای ما یه چیز ثابتن و لحظه سال نو برامون فرقی با سایر اوقات نداره.
- هر وقتی، هر تغییری رو خواستیم دادیم. نه گذاشتیم برای شنبه، نه گذاشتیم برای سال بعد.


«شونزده کیلو و نیم. با پونزده کیلویی که از قبل آوردی، می‌شه سی و یک کیلو و نیم - ۱۶ تومن. »

کتاب‌ها را از روی ترازو برمی‌دارد.

«سوادت رو به چند می‌فروشی؟»

می‌خندم - «بعد سال کنکور نیازی بهشون ندارم.»

«تازه اول راهی. من با ارشد حقوق کجا دارم کار می‌کنم؟ تو آشغال دونی. سبزه می‌خوای یا ماهی؟»

« سبزه.»

.

سی و دو کیلو کتاب تست، در برابر سبزه نوروز. باشد که بیاندیشید. تا سبزه‌ی تست ما تماشاگه کیست؟

«سبزه بدم یا ماهی؟»


دیروز حرم رفته بودم، برای زیارت و برای تحقیقات. پروژه درس تاسیسات الکتریکی من، نورپردازی بناهای مذهبیه، که توش حرم حضرت معصومه (س) رو به عنوان یه نمونه موردی بررسی می‌کنم. از تمام گوشه و کنار حرم و نورپردازی‌هاش عکس گرفتم، و می‌خواستم که روی سقف حرم هم برم و از گنبد عکس بگیرم. تا دفتر مدیریت حرم رفتم، و برای من توضیح داد که باید از دانشگاه برای حراست مرکزی حرم نامه بیاری، تا اونا به ما نامه بدن و اجازه بدیم با یه خادم بری روی پشت بوم، اونم فقط توی روز. وقت خداحافظی بهم گفت: «عاقبت بخیر باشید ان شاء الله.»

داشتم به ما سه دوست فکر می کردم، من و امیرحسین و محمدحسن. یکی دانشجوی هنر، اون یکی طلبه، و آخری هم از مهندسی کامپیوتر دانشگاه تهران انصراف داد تا فلسفه بخونه - و به عاقبت‌ به خیری.




پی نوشت: یه خانومی اومد، به خادم حرم گفت که شوهرم من رو از خونه انداخته بیرون و جایی ندارم که برم. یعنی بعضیا این قدر بی رحمن؟



- ولی حتی اگه وجود خدا رو انکار بکنی، لحظه‌ای که یه خطر از بیخ گوشت رد می‌شه و زنده می‌مونی، با صدای بلند می‌گی: خدایا شکرت!

+ همین امروز، داشتم از وسط بلوار، کنار بلوکای سیمانی در جهت خلاف راه می‌رفتم تا به یه جایی برسم، که بشه ازش رد شد. یه ماشین سبقت غیرمجاز گرفت و زوزه کشان از کنارم رد شد. اون‌جا بود که با صدای بلند گفتم: فاااااک! می‌بینی، تاثیرات فرهنگ بیگانه روی من! 


راستی، اگه روزی فلسفه باعث بشه از سایر آدم‌ها متنقر باشیم، بهتره که همون روز برای همیشه خاک‌اش بکنیم.


سوم ابتدایی بودم که با بلاگفا شروع کردم. اولین وبلاگم رو من و دایی‌، با هم دیگه ساختیم. تحت تاثیر رمان شازده کوچولو که همون سال دایی‌ام برام خریده بود، و به پیشنهاد خودش، اسم وبلاگ رو یه چیزی شبیه به شازده کوچولو در سیاره انتخاب کرده بودم. به گمونم هیجان اولین وبلاگ رو داشتن و جایی که توش حرف بزنم (یه چیزی رو اعتراف بکنم، من از نه ماهگی به حرف اومدم. چون که حرف نزده زیاد داشتم و می‌ترسیدم عمرم برای گفتن همه‌اش کفاف نده :دی ) باعث شد که رمزش رو گم بکنم. ولی عاشق‌اش بودم و هستم، تا همیشه.

اسلام رو دوست دارم، ارزش‌های اخلاقی‌اش رو تحسین می‌کنم و تلاش می‌کنم این مجموعه از ارزش‌ها رو در زندگی‌ام حفظ بکنم.

ولی در اغلب موارد نماز خوندن نه تنها حس خوبی به من نمی ده، بلکه باعث می‌شه احساس بدی داشته باشم. خاطرات بد من با نماز خیلی زیادن و غلبه کردن بر اونا واقعا سخته - و وقت نماز خوندن یک به یک به ذهنم میان.



برای معماری معاصر، باید هشتاد صفحه از کتاب آسیا در برابر غرب مرحوم داریوش شایگان رو بخونیم و امتحان بدیم. خب، تا این جا مسئله‌ای نیست. مسئله اینه که من دیروز به بعضی از دوستام گفتم که بعد از کلاس، من و مهدی و مسیح حاضریم یه قسمت از کتاب رو توضیح بدیم. ولی از این می‌ترسم که نتونم خوب توضیح بدم، چون پر از اشاره به اسامی فلاسفه مختلف و نظریاتشونه. یعنی اگه کسی تاریخ فلسفه بلد نباشه، بعید می‌دونم یه کلمه هم از این کتاب بتونه بفهمه.
به این دلیل متن کتاب خیلی قابل توضیح نیست، و می‌ترسم نتونم خوب توضیح بدم. از اون طرف دوست دارم زود برگردم خوابگاه تا به کارهام برسم، ولی چون قول دادم باید به عهدم وفا کنم.

تا ببینیم چی می‌شه آخر سرانجام کتاب‌خوانی امروز.

خیلی چیزا از یادم رفته، مثلا این که چیا رو دوست داشتم و بچگی‌ام با چیا گذشت. یادم رفته چقدر طراحی کردن و نقاشی کشیدن رو دوست داشتم و معلم‌های نقاشی‌ام تشویق‌ام می‌کردن، انگار که همه‌اش یادم رفته

راستی یه پیش‌رفت خوب: امروز دوره مقدماتی git جادی رو تموم کردم :)


وقتی که داشتم بعد از کلاس تربیت بدنی یک، از سالن ورزشی برمی‌گشتم روی زمین پیداش کردم. همه سوالای روش شبیه سوالای ادبیات فارسی کنکور بودن، دقیقا تو همون قالب: غلط املایی، شمارشی، سوالایی با دام تستی، سوالایی که آخرشون به جای است نیست اومده تا دام پهن کنن. اگه بالای برگه رو نمی‌دیدم باور نمی‌کردم که این برگه امتحان یه دانش آموز کلاس پنجمی باشه.

این ثمره یه نظام آموزشی مریضه، نظامی که بچه‌ها رو از پنجم ابتدایی چهارگزینه‌ای تربیت می‌کنه - و هیچ گزینه پنجمی پذیرفته نیست. 



هم‌اتاقی من این آخر هفته برای کمک رفت پلدختر.
من - چه خبر از لرستان، قادر؟
قادر - یاسین دیدی ما همیشه ته مونده لیوان چایی‌مون رو گوشه موکت اتاق می‌ریختیم؟ انگار که خدا ته مونده استکان چایی‌اش رو اشتباهی ریخته رو پلدختر.
من - :))))

ان شاء الله وقتی سر من هم خلوت بشه و چشن روز معمار به سرانجام برسه؛ برای کمک کردن می‌رم لرستان. خودم در نظر دارم با کانون فرهنگی یا هلال احمر، برای افزایش روحیه و سرگرم کردن بچه‌ها کار بکنم - تا خدا چی بخواد.

امین تا حالا به این فکر کردی، که ما آدما چقدر شکننده‌ایم؟ من - وقتی کنار چاله آسانسور ایستاده بودم - داشتم به افتادن فکر می‌کردم، اگه می‌افتادم استخون هر دو پام همون لحظه خورد می‌شد. زندگی ما آدم‌ها به نخ بنده. یه اسکلت ظریف از جنس استخون تمام هیکل ما رو نگه می‌داره - یه اسکلت شکننده.


اون شب هم نباید با داداشم گرم می‌گرفتم - نباید بیش‌تر از اون چیزی که تو دلم بود بهش می‌گفتم، بیش‌تر از میزانی که برام وقت می‌ذاره براش وقت می‌ذاشتم. 

وقتی مامان بهم گفت که داداش قبل از پرواز به سوئد، پنج دقیقه توی فرودگاه باهاش اسکایپ کرده مدت زیادی ساکت موندم، واقعا برای من مهم نیست که دیگه داداش توی کدوم فرودگاهه، توی کدوم شهر اروپاست. داداش رفته؛ و وقتی هم که بود داداش من نبود. داداش من برادر کارشه، برادر من نیست.


داداش از قبل یه سالگی‌اش دندون درآورد، آبجی قبل از چهار دست و پا راه رفتن رو یاد گرفت؛ و من؟ از نه ماهگی به حرف اومدم. می‌گن که خیلی شیرین زبون بودم و پر حرف، تا این که یه روز ترس از گربه زبونم رو بند آورد و لکنت زبون گرفتم. بالا و پایین داشته در تمام این سال‌ها، و من؟ نه. بالا پایین نداشتم.

اون شب هم نباید با داداشم گرم می‌گرفتم - نباید بیش‌تر از اون چیزی که تو دلم بود بهش می‌گفتم، بیش‌تر از میزانی که برام وقت می‌ذاره براش وقت می‌ذاشتم. 

وقتی مامان بهم گفت که داداش قبل از پرواز به سوئد، پنج دقیقه توی فرودگاه باهاش اسکایپ کرده مدت زیادی ساکت موندم، واقعا برای من مهم نیست که دیگه داداش توی کدوم فرودگاهه، توی کدوم شهر اروپاست. داداش رفته؛ و وقتی هم که بود داداش من نبود - اون برادر کارشه، نه برادر من.



نمی‌دونم چرا. چرا نمی‌تونم کنارش بذارم؟ یه گوشه از قلبم، یه گوشه از ذهنم مونده و هیچ راهی هم برای بیرون انداختن‌اش به ذهنم نمی‌رسه. دوست داشتم که طرح‌ام رو با موضوع موسیقی و معماری کار بکنم، با چهار تا از آهنگ‌های بیت. از یه ماه قبل شروع کردم، ولی هنوز به نتیجه نرسیدم. باید کنارش بذارم و یادم نره که یه قسمت از کار معماری حجمه، پلان، نما، پرسپکتیو و. باقی چیزا هستن که باید روشون کار بکنم و موندن هنوز.


توی خوابم، داشتن می‌کردن همدیگه رو، یعنی مقدمات س.کس رو فراهم می کردن. یه آدم خارجی گوشه اتاق نشسته بود، نمی‌دونم چرا. رو به روش یه مانیتور شفاف بود، از اینایی که توی فیلمای علمی تخیلیه. دوست داشتم باهاش گپ بزنم و ببینم برای چی اینجاست؟ قضیه‌اش چیه کلا؟
صدای پا اومد.
همه اونایی که مشغول مقدمات جنس.ی بودن جمع و جور کردن، دویدن و رفتن طبقه بالا.  من هم رفتم بالا. هنوز هم مشغول کندن لباس و [س.کس] کردن بودن، حتی اون‌جا. با یه پوزیشن عجیب و غریب - یه مقدار که نگاه کردم حالم بد شد، دوباره برگشتم پایین.
مانیتور رو به روی خارجی خونی شده بود - یه سری نوشته قرمز کوچیک و بزرگ یکسان پخش شده بود روی صفحه. یه نفر با لباس بیمارستان پرید جلوی من. ماسک روی صورت‌اش پر خون بود، از لوله‌های توی دست‌اش قطره قطره خون چکه می‌کرد. شوکه شده بودم، نمی‌دونستم باید چیکار کنم. ضجه می‌زد و دستاش رو توی هوا می‌چرخوند. من نمی‌فهمیدم می‌خواد چی بگه، نمی‌تونستم بفهمم. آخر دویدم و رفتم پرستار رو صدا زدم - فهمیده بودم که می‌خواد چی بگه. هنوز از لوله‌ها خون چکه می‌کرد و من گریه می‌کردم. دویدم و رفتم زیر پله‌ها، زانوهام رو بغل کردم. دایی هم اون گوشه ایستاده بود و داشت گریه می‌کرد.



وسط چکه کردن قطره‌های خون از خواب پریدم. ساعت نه و ده دقیقه بود. به استاد قول داده بودم که این دفعه کلاس هشت صبح رو بدون تاخیر حاضر بشم، بعد از سحری، پشت اتوکد خوابم برده بود. اه. خواب جن.سی و خواب خشونت آمیز در کنار هم‌دیگه بدترین کابوس‌های منو می‌سازن. فایلا رو save کردم و در حالی که دستام رو توی آستین پیرهنم می‌چبوندم خروجی پی دی اف گرفتم. لپ تاپ رو توی کوله پشتی گذاشتم و کیف دوشی‌ام رو پر از کاغذ پنجاه هفتاد کردم، جامدادی‌ها رو ریختم توی کوله و زدم بیرون از خوابگاه.

چه روز بدی بود.



حرف زدن فقط با زبون نیست، با نوشتن هم. اگه حرف مداد رو بفهمی، اگه حرف پاستل رو، اگه بتونی با قلم فی هم زبون بشی، از کلماتش لذت می‌بری و از کلماتت لذت می‌بره؛ و اون وقته که می‌تونه برای تو طراحی کنه - و همه اینا وقتی اتفاق می‌افتن که پی فهم زبون‌های جدید باشی. مگه هنر چیزی به جز یاد گرفتن روزانه زبان‌های جدیده؟



تصویر از: موزیک ویدئو The Human Race - اثر Three Days Grace

قاف به من می‌گفت: «مشکل تو اینه که خیلی گاردهای سفت و محکمی داری. مشکل تو اینه که از خودت حرف نمی‌زنی. ولی الان که اسنیف کردی، انگار که گاردهات فرو ریخته.»

این مشکل گارد داشتن من و حرف نزدن از گذشته‌ام، حرف نزدن از این که چی هستم مسئله بزرگی داره می‌شه برام. به این صورت که امیرحسین هم بهم گفت، گفت که "تو مدام فکر می‌کنی تحت نظری. احساس می‌کنی که همیشه بقیه دارن تو رو می‌بینن" حالا نه دقیقا به این صورت، ولی تقریبا گرا رو درست گرفتی داداش. حدود مسئله همین جاست.

می‌دونی! حتی الان که نوشته‌هام رو می‌خونم هم این رو می‌بینم. این فاکینگ دیده شدن رو.

 

می‌دونی! خیلی سخته. من می‌خوام عیب‌های بزرگم رو پنهان کنم و توی یه ضربه، پرش سه گام بزنم. توی یه ضربه همه رو دور بزنم و گل نهایی رو بزنم. خب، نمی‌شه.

ولی از کجا اومده. خب! بذار نگاه کنیم بزرگ شدن توی یه خانواده فوق مذهبی، و وجود یه بابای کنترل‌گر قطعا از عوامل موثر شکل گرفتن این حس بد بوده. بابایی که همیشه  عبادات و شرعیات و . تمام چیزهای زندگی رو کنترل می‌کرد، همیشه بالای سرم بود که بابا نمازت رو خوندی یا نه بابا حواست به این باشه بابا حواست به اون باشه کاملا درک می‌کنم که از روی مهربونی‌اش بوده، خیلی‌اش. ولی خب. به فاک داده منو دیگه، بحثی در این باره نیست. :)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

صبح امید خیالِ تنیده Alexis خريد موتور اسکوتر سایت رسمی علی سجادی خرید اینترنتی منسوجات چرمی رضوی تراوشات ذهن مخشوش یک عاقل نسبتا دیوانه :) بهترین مبلها