«شونزده کیلو و نیم. با پونزده کیلویی که از قبل آوردی، میشه سی و یک کیلو و نیم - ۱۶ تومن. »
کتابها را از روی ترازو برمیدارد.
«سوادت رو به چند میفروشی؟»
میخندم - «بعد سال کنکور نیازی بهشون ندارم.»
«تازه اول راهی. من با ارشد حقوق کجا دارم کار میکنم؟ تو آشغال دونی. سبزه میخوای یا ماهی؟»
« سبزه.»
.
سی و دو کیلو کتاب تست، در برابر سبزه نوروز. باشد که بیاندیشید. تا سبزهی تست ما تماشاگه کیست؟
«سبزه بدم یا ماهی؟»
دیروز حرم رفته بودم، برای زیارت و برای تحقیقات. پروژه درس تاسیسات الکتریکی من، نورپردازی بناهای مذهبیه، که توش حرم حضرت معصومه (س) رو به عنوان یه نمونه موردی بررسی میکنم. از تمام گوشه و کنار حرم و نورپردازیهاش عکس گرفتم، و میخواستم که روی سقف حرم هم برم و از گنبد عکس بگیرم. تا دفتر مدیریت حرم رفتم، و برای من توضیح داد که باید از دانشگاه برای حراست مرکزی حرم نامه بیاری، تا اونا به ما نامه بدن و اجازه بدیم با یه خادم بری روی پشت بوم، اونم فقط توی روز. وقت خداحافظی بهم گفت: «عاقبت بخیر باشید ان شاء الله.»
داشتم به ما سه دوست فکر می کردم، من و امیرحسین و محمدحسن. یکی دانشجوی هنر، اون یکی طلبه، و آخری هم از مهندسی کامپیوتر دانشگاه تهران انصراف داد تا فلسفه بخونه - و به عاقبت به خیری.
- ولی حتی اگه وجود خدا رو انکار بکنی، لحظهای که یه خطر از بیخ گوشت رد میشه و زنده میمونی، با صدای بلند میگی: خدایا شکرت!
+ همین امروز، داشتم از وسط بلوار، کنار بلوکای سیمانی در جهت خلاف راه میرفتم تا به یه جایی برسم، که بشه ازش رد شد. یه ماشین سبقت غیرمجاز گرفت و زوزه کشان از کنارم رد شد. اونجا بود که با صدای بلند گفتم: فاااااک! میبینی، تاثیرات فرهنگ بیگانه روی من!
راستی، اگه روزی فلسفه باعث بشه از سایر آدمها متنقر باشیم، بهتره که همون روز برای همیشه خاکاش بکنیم.
اسلام رو دوست دارم، ارزشهای اخلاقیاش رو تحسین میکنم و تلاش میکنم این مجموعه از ارزشها رو در زندگیام حفظ بکنم.
ولی در اغلب موارد نماز خوندن نه تنها حس خوبی به من نمی ده، بلکه باعث میشه احساس بدی داشته باشم. خاطرات بد من با نماز خیلی زیادن و غلبه کردن بر اونا واقعا سخته - و وقت نماز خوندن یک به یک به ذهنم میان.
وقتی که داشتم بعد از کلاس تربیت بدنی یک، از سالن ورزشی برمیگشتم روی زمین پیداش کردم. همه سوالای روش شبیه سوالای ادبیات فارسی کنکور بودن، دقیقا تو همون قالب: غلط املایی، شمارشی، سوالایی با دام تستی، سوالایی که آخرشون به جای است نیست اومده تا دام پهن کنن. اگه بالای برگه رو نمیدیدم باور نمیکردم که این برگه امتحان یه دانش آموز کلاس پنجمی باشه.
این ثمره یه نظام آموزشی مریضه، نظامی که بچهها رو از پنجم ابتدایی چهارگزینهای تربیت میکنه - و هیچ گزینه پنجمی پذیرفته نیست.
امین تا حالا به این فکر کردی، که ما آدما چقدر شکنندهایم؟ من - وقتی کنار چاله آسانسور ایستاده بودم - داشتم به افتادن فکر میکردم، اگه میافتادم استخون هر دو پام همون لحظه خورد میشد. زندگی ما آدمها به نخ بنده. یه اسکلت ظریف از جنس استخون تمام هیکل ما رو نگه میداره - یه اسکلت شکننده.
اون شب هم نباید با داداشم گرم میگرفتم - نباید بیشتر از اون چیزی که تو دلم بود بهش میگفتم، بیشتر از میزانی که برام وقت میذاره براش وقت میذاشتم.
وقتی مامان بهم گفت که داداش قبل از پرواز به سوئد، پنج دقیقه توی فرودگاه باهاش اسکایپ کرده مدت زیادی ساکت موندم، واقعا برای من مهم نیست که دیگه داداش توی کدوم فرودگاهه، توی کدوم شهر اروپاست. داداش رفته؛ و وقتی هم که بود داداش من نبود. داداش من برادر کارشه، برادر من نیست.
اون شب هم نباید با داداشم گرم میگرفتم - نباید بیشتر از اون چیزی که تو دلم بود بهش میگفتم، بیشتر از میزانی که برام وقت میذاره براش وقت میذاشتم.
وقتی مامان بهم گفت که داداش قبل از پرواز به سوئد، پنج دقیقه توی فرودگاه باهاش اسکایپ کرده مدت زیادی ساکت موندم، واقعا برای من مهم نیست که دیگه داداش توی کدوم فرودگاهه، توی کدوم شهر اروپاست. داداش رفته؛ و وقتی هم که بود داداش من نبود - اون برادر کارشه، نه برادر من.
نمیدونم چرا. چرا نمیتونم کنارش بذارم؟ یه گوشه از قلبم، یه گوشه از ذهنم مونده و هیچ راهی هم برای بیرون انداختناش به ذهنم نمیرسه. دوست داشتم که طرحام رو با موضوع موسیقی و معماری کار بکنم، با چهار تا از آهنگهای بیت. از یه ماه قبل شروع کردم، ولی هنوز به نتیجه نرسیدم. باید کنارش بذارم و یادم نره که یه قسمت از کار معماری حجمه، پلان، نما، پرسپکتیو و. باقی چیزا هستن که باید روشون کار بکنم و موندن هنوز.
حرف زدن فقط با زبون نیست، با نوشتن هم. اگه حرف مداد رو بفهمی، اگه حرف پاستل رو، اگه بتونی با قلم فی هم زبون بشی، از کلماتش لذت میبری و از کلماتت لذت میبره؛ و اون وقته که میتونه برای تو طراحی کنه - و همه اینا وقتی اتفاق میافتن که پی فهم زبونهای جدید باشی. مگه هنر چیزی به جز یاد گرفتن روزانه زبانهای جدیده؟
تصویر از: موزیک ویدئو The Human Race - اثر Three Days Grace
قاف به من میگفت: «مشکل تو اینه که خیلی گاردهای سفت و محکمی داری. مشکل تو اینه که از خودت حرف نمیزنی. ولی الان که اسنیف کردی، انگار که گاردهات فرو ریخته.»
این مشکل گارد داشتن من و حرف نزدن از گذشتهام، حرف نزدن از این که چی هستم مسئله بزرگی داره میشه برام. به این صورت که امیرحسین هم بهم گفت، گفت که "تو مدام فکر میکنی تحت نظری. احساس میکنی که همیشه بقیه دارن تو رو میبینن" حالا نه دقیقا به این صورت، ولی تقریبا گرا رو درست گرفتی داداش. حدود مسئله همین جاست.
میدونی! حتی الان که نوشتههام رو میخونم هم این رو میبینم. این فاکینگ دیده شدن رو.
میدونی! خیلی سخته. من میخوام عیبهای بزرگم رو پنهان کنم و توی یه ضربه، پرش سه گام بزنم. توی یه ضربه همه رو دور بزنم و گل نهایی رو بزنم. خب، نمیشه.
ولی از کجا اومده. خب! بذار نگاه کنیم بزرگ شدن توی یه خانواده فوق مذهبی، و وجود یه بابای کنترلگر قطعا از عوامل موثر شکل گرفتن این حس بد بوده. بابایی که همیشه عبادات و شرعیات و . تمام چیزهای زندگی رو کنترل میکرد، همیشه بالای سرم بود که بابا نمازت رو خوندی یا نه بابا حواست به این باشه بابا حواست به اون باشه کاملا درک میکنم که از روی مهربونیاش بوده، خیلیاش. ولی خب. به فاک داده منو دیگه، بحثی در این باره نیست. :)
درباره این سایت